تا که چشمم گم کند در چشمهایت خویش را
باز با هم روبرو کردیم گرگ و میش را
چشمهایت قهوهای فوری که باید حل کند
در خودش هر دلخوری را، غصه را، تشویش را
زندگی لیوان شفافی است نیمهپر، ولی
دیده بودم بیتو تنها نیمهی خالیش را
ماه کامل! لحظهی دیوانگی نزدیک شد
میگذارم زیر پا پس عقل دوراندیش را
عشق، آن آیینهسازی شد که بعد از این مرا
مینشاند روبرویت تا ببینی خویش را
***
باز گل پرسید با لبخند: “دلتنگی هنوز؟”
غنچه لب بست و نگفت: ” این بار بیش از پیش” را.
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.